بافت شناسی نطری > بافت عصبی > تارعصبی یا سلول عصبی؟
تار عصبی یا سلول عصبی؟
بعضی وقتها برخی نویسندگان کلمۀ تارعصبی یا رشتۀ عصبی را به معنیِ کلِّ سلول عصبی یعنی نورن به کار میبرند. البته در بسیاری موارد وقتی میگویند، رشته یا تار (فیبر) عصبی منظورشان آکسون است، اما میخواهیم بدانیم که چرا به جای نورون، این کلمه را به کار میبرند و آیا ما هم میتوانیم این کار را بکنیم یا نه.
مدتها پیش از آن که فرضیۀ سلولی توسط شوان و شلایدن عرضه شود، عصب به عنوان مسیری که دستوراتی را از مغز به اندامها میرساند شناخته شده بود. عصب بینایی به دلیلی خاص بیش از بقیۀ عصبها مورد توجه بود. بینایی، حسی جادویی است، و دقیق شدن در ساختمان اندامِ بینایی یعنی چشم، هزاران سال ذهن بشر را به خود مشغول کرده است. اگر چشم حیوانی را معاینه کنیم، ورود یک طناب سفیدِ برّاق را به پشت کرۀ چشم به وضوح میبینیم. از آن مهمتر، مسیر این عصب است که سرراست، راه خود را به سوی مغز که در نزدیکیِ آن است طی میکند، سپس دو عصب بیناییِ دو چشم به هم میرسند و دوباره از هم جدا میشوند و هر کدام به یکی از دو طرف مغز میروند. همۀ اینها از چند هزار سال پیش توسط دانشوران، توصیف شده است. پس، بینایی هر چه باشد، از ارتباطِ مغز (که جایگاه روح تلقی میشد) با چشم توسط این راه اتفاق میافتد. جالینوس، عصب بینایی را تشریح کرده بود و مجرایی خالی هم در آن دیده بود، که لاجرم مسیرِ جریان روح در حرکت به چشم است. برخی چنین توجیه کردهاند که جالینوس، شرایینی در عصب دیده که در عصبِ تشریح شده، بعد از آن که از خون خالی شده است، شبیه به مجرایی خالی است. این مجراها اگر چه خیلی ریز باشند اما برای رفت و آمد روح به هر حال کافی خواهند بود. اگر چه دکارت روح را در غدۀ پینهآل زندانی کرده بود و واسطهای برساخته بود به نام “روحِ حیوانی” _ اسپیریت انیما؛ تا روح انسان بتواند به واسطۀ این روحِ پیامرسان به اندامها دستورات خود را بدهد اما همین اسپیریت انیما هم به هر حال برای عبور و مرور میان مغز و اندامها نیاز به مجرایی برای حرکت داشت. جالینوس با این اعتقاد به درون عصب نگاه میکرد و آنچه را که اعتقاد داشت، در آن میدید. تا هزار سال بعد هم اگر کسی هوس میکرد که آنچه را جالینوس دیده بود را بیازماید، همانی را میدید که به آن اعتقاد داشت. لیونهوک، وسیلهای در اختیار داشت که نه جالینوس و نه دکارت در دست نداشتند، و هوس کرد که عصب بینایی را دوباره نگاهی بیندازد. با میکروسکوپ و بدون میکروسکوپ به مقطع عصب بینایی گاو نگاه کرد و هر چه بیشتر نگاه کرد کمتر مجرای جالینوسیِ آن را دید. دوستی متخصص، به نام دکتر شراوساند به او گفته بود که جالینوس عصب را در یک روز آفتابی نگاه کرده و مجرای آن را دیده. روزهای آفتابی ازمیر ترکیه (محل نشو و نمای جالینوس) بیش از روزهای آفتابی هلند بود اما در هلند هم به هر حال همۀ سال ابری نبود. لیونهوک هر چه بیشتر در روزهای آفتابی و غیر آفتابی به عصب نگاه میکرد، کمتر اثری از مجرای خالی میان عصب میدید. آن چه او دید چنین اندیشهای را در او برانگیخت: عصب بینایی، تو خالی نیست و مجرایی برای عبور روح ندارد. عصب بینایی از “تار”هایی تشکیل شده که آنها هم توپر هستند. هر یک از این تارها از چشم تا مغز ادامه دارند و اما درون آنها را ذراتی گرد، مثل گلولههایی متعدد و بسیار ریز پر کرده است. این ذرات گلوله مانند تمام فضای داخل این تارهای متعدد را پر کردهاست و کاملاً در هم فشرده و با هم در تماساند. او این تارها را به لیوانِ بسیار بلندی تشبیه میکند که از آب پر باشد، مثل یک لولۀ بلند. اگر به سطح آب در یک طرف لوله فشاری وارد کنیم یا ضربهای بزنیم، این ضربه و فشار بدون آن که آب در آن جریان پیدا کند به انتهای لوله منتقل میشود. لیونهوک، از کلمۀ موج استفاده نکرده اما همان را توصیف کرده است. اما آنچه مهم است و به بحث ما مربوط است استفادۀ او از کلمۀ فیلامنت یا تار است. او گفته است. ” اینجا من با خود اندیشیدم که شاید این جاهای خالی که میبینیم، [به شکل زیر نگاه کنید] تارهایی باشند در عصب و به این ترتیب دیگر نیازی نیست که مجرایی خالی در عصب بینایی باشد تا اسپیریت انیما بخواهد از آن عبور کند تا تصاویر را از چشم به مغز برساند.”
شکل مقطع خشک شدۀ عصب بینایی گاو که لیونهوک طی مقالهای در سال ۱۶۷۵ میلادی در مجلۀ فیلوسوفیکال ترانزاکشن، آن را رسم کرده است. هر یک از حفرات سفید رنگ، لولههایی هستند که در حالت عادی، پر از گلوله هستند. لیونهوک، برخی از این گلولهها را که در برخی از این لولهها هنوز بعد از خشک شدن باقی ماندهاند رسم کرده و نشانه گذاری کرده است. چنین گلولههایی وجود ندارند اما لیونهوک هم مانند جالینوس آنچه را در ذهن داشت میدید.
بار دیگر توجه کنیم که هنوز تا استقرار نظریۀ سلولی و این فکر که هر چه در موجود زنده هست یا سلول است یا یکی از محصولاتِ سلول، طرح نشده بود و کسی نمیتوانست بگوید که این “تار”ها همان سلولها هستند. بنابراین آنچه امروز ما آکسون مینامیم و آن را جزئی از نورون میدانیم، آن روزها جزء اصلیِ عصب بود و “تار” یا “رشته” قلمداد میشد. ما با قدیمیها هنوز در یک اعتقاد اما شریکیم و آن این که میدانیم یا چنین گمان میکنیم که وظیفۀ اصلیِ نورون که انتقال پیام باشد را استطالههای آن بر عهده دارند، بنابراین “تار” نورون را جزء اصلی آن میدانیم. علاوه بر این، حجم تارهای یک نورون از جسم سلولی آن به مراتب بیشتر است و قسمت اعظم این سلول را “تار” آن تشکیل میدهد. بنابراین اگر چه شوان سلولی بودنِ آکسون را توضیح داد اما نویسندگان آن را همچنان تار خواندند و میدانستند که اشتباهی در این استعمال این کلمه به وجود نمیآید و وقتی میگویند تار عصبی همه میفهمند که منظور نورون است که به نام جزء اصلی آن خوانده میشود.
بنابراین اگر در نوشتههای امروزین دیدید که کسی به جای نورون میگوید تار عصبی، تعجب نکنید؛ زیرا این استعمال سابقۀ محترمی دارد.
منابع
برای آگاهی اجمالی از نظریۀ سلولی مقالۀ خلاصۀ ویکیپدیا مقالۀ بدی نیست.
توصیف شوان را از تارهای عصبی در کتاب مشهورش که از آلمانی به انگلیسی ترجمه شده در اینجا بخوانید:
http://vlp.mpiwg-berlin.mpg.de/library/data/lit28715/index_html?pn=165&ws=1.5
مقالۀ لیونهوک و نقاشیهای او را از عصب در این مقاله بیابید:
http://rstl.royalsocietypublishing.org/content/10/117/378.full.pdf+html
http://rstl.royalsocietypublishing.org/content/10/117/378.full.pdf+html
مشاهدات مجدد او از عصب که ۴۰ سال بعد از این مقاله به چاپ رسانید را در اینجا ببینید:
برای دانستن نظر دکارت راجع به روح و جایگاه آن در بدن و چگونگی ارتباط روح با اندامها میتوانید به کتاب تاریخ روانشناسی نوشتۀ فرنان، لوسین مولر و ترجمۀ علیمحمد کاردان، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۶۷ مراجعه کنید.