بافت شناسی نظری > بافت عصبی > نام گذاری مننژ
تاریخ نامگذاری پرده های مننژ
دور تا دور مغز و نخاع را پرده ای از جنس بافت همبند احاطه کرده است که در محافظت از نسج نرم این دو اندامِ نرم نقش مهمی دارد. این پرده که انگلیسی زبانان به آن مننژ میگویند، خود، از سه لایه تشکیل شده است که از خارج به داخل به سخت شامه، عنکبوتیه و نرم شامه نامیده شده اند. شامه کلمه ای فارسی است به معنی چادر و روسری و ربطی به شامه با میمِ مشدد که به عربی به معنی بویایی است ندارد. در لغتنامۀ دهخدا گفته شده که اطلاق نرم شامه و سخت شامه از پیشنهادات فرهنگستان دوم است و به عنوان معادل فارسی برای الفاظِ دوراماتر و پیاماتر پیشنهاد شده اند.
بسیاری از دانشجویانی که برای اولین بار آناتومی مغز و نخاع را مطالعه میکنند هنگام برخورد با کلماتِ دوراماتر، پیاماتر و آراکنویید ماتر ، گمان میکنند که ماتر در اینجا به معنی ماده است؛ مادۀ سخت، مادۀ نرم و مادۀ درهم تنیدهای که مغز و نخاع را در بر گرفته اند. اما با دقت بیشتر متوجه میشوند که املاء این کلمه یعنی “ماتر” با املاء “مَتر به معنی ماده متفاوت است. اولی با یک (T) و دومی با دو (T) نوشته میشود. اما مراجعه به لغتنامههایی که معنا و ریشۀ لاتین و یونانی این کلمه را نوشته اند به جای روشن کردن مطلب، ابهام آن را زیاد میکند. در لغتنامه معنای این کلمات را “مادر سخت”، مادر نرم” یا “مادر لطیف” و “مادر عنکبوتی” نوشته اند.
شاید بتوانیم با فرو رفتن در متونِ تاریخی و باستانی دانشمندان، بفهمیم که این نامهای عجیب از کجا آمده اند!
از ماقبل تاریخ آغاز میکنیم.
سوراخ کردنِ عمدی جمجمه به منظوری نامعلوم در جوامع بدوی پیش از تاریخ مرسوم بوده است.
پیدا شدن جمجمه های سوراخ شده در جای جای کرۀ زمین، که از هزاران سال پیش به جای مانده نشان میدهد که بشر از اولین روزهای زندگیش در روی زمین، از حدِّاقلّ آشنایی با مغز، برخوردار بوده است. جمجمههای سوراخ شدهای که از دوران قبل از تاریخ به جای مانده و تعدادشان هم قابل اعتنا است نشان میدهد که اولاً این سوراخها با وسایلِ خاص، با حوصله در جمجمه تراشیده شدهاند و ثانیاً صاحبان این جمجمههای سوراخ شده تا مدتها بعد زنده ماندهاند. اولین بار چنین جمجمههایی در پرو کشف شده و پس از آن آثار وجود چنین عملیاتی، در آفریقا، کنار دریای مدیترانه، چین و اروپا یافت شد. شگفت آور است که برخی از این جمجمهها، مربوط به دورۀ نوسنگی هستند. برخی گمان میکنند که عمل سوراخ کردن کاسۀ سرنوعی آیین مذهبی بوده است؛ چیزی شبیه به قربانی [۱]. برخی هم گمان بردهاند که شاید این عمل، نوعی شکنجه یا مجازات بوده است. اما از آنجا که درمان و رهایی از بیماری هماره در بشر با اعتقاداتِ ماورایی همراه بوده است (و باید اذعان داشت که هنوز هم چنین است) میتوان تصور کرد که آنها از ارتباط سر و محتوای آن با زندگی در حال سلامت اطلاع اجمالی داشتهاند و چه بسا که سوراخ کردن سر را به منظور درمان برخی بیماریها انجام میدادهاند. نزدیکی این گمان به حقیقت قویتر میشود وقتی که بدانیم که در نوشته های بقراطی که از آثار قدیم مکتوب به جا ماندۀ بشر در پزشکی است، نیز سوراخ کردن سر به منظور درمان برخی بیماریها تجویز شده است. در نوشته های باقی ماندۀ منسوب به بقراط این پردۀ روی مغز کاملاً مورد توجه بوده و به طبیب گوشزد شده است که هنگام سوراخ کردنِ جمجمه، مراقب باشد که آسیبی به این پرده وارد نشود.
اما آنچه در اینجا مهم است این نیست که سوراخ کردن جمجمه توسط بشرِ عصر حجر به چه منظوری انجام میشده بلکه نتیجه ای که میتوان با اطمینانی قابل اعتنا گرفت این است که با مغز و شکل و شمایلِ کلیِ آن آشنا بوده است، اگر چه شاهدی مکتوب و قابل استناد از آنان برای این نتیجه گیری به جای نمانده باشد.
اما اولین نوشته ای که به ما گزارشی نسبتاً دقیق از درجۀ آگاهی بشر از مغز و کارکرد آن میدهد مربوط است به پاپیروسِ “ادوین – اسمیت”. برخی، تاریخِ اصل این نوشته را به ۵ هزار سال پیش منسوب کرده اند.
اگر چه از پسِ چند هزار سال، سخن گفتن از تلفظ کلماتی که مصریان در آن زمان به کار میبردهاند بسیار مشکل و آکنده از ظن و گمان است اما تلفظ کلمه ای که در این پاپیروس به جای مغز به کار رفته چیزی بوده است شبیه به “عایس”. نویسندۀ این متن، به پزشک توصیه میکند که “اگر شکستگیِ بازی در سر مجروحی ایجاد شد باید برای معاینه انگشتانِ خود را به داخل شکاف جمجمه ببرد و مغز را لمس کند و هنگام لمس مغز چین و شکنجهای روی آن را تشخیص دهد. همچنین میگوید که اگر در مجروحی، پردهای که مغز را در برگرفته است پاره شده باشد باید بداند که برای این بیمار امیدی به ادامۀ زندگی نیست.” چنین کلماتی حاکی از مشاهدات دقیق و تجربۀ فراوانِ او است و آدمی را از پس چند هزار سال به حیرت میاندازد.
شکل: تصویر فوق قسمتی از ستون دوم پاپیروسِ ادوین اسمیت را نشان میدهد که در آن از مننژ به عنوان پرده ای که مغز را در بر گرفته است یاد میکند. تشخیص کیفیت تلفظ کلماتِ مکتوب آن گونه که نویسندۀ این پاپیروس تلفظ میکرده ناممکن است. اما تلاش مصر شناسان، ما را تا حدی به شیوۀ تلفظ آن نزدیک میکند. “نت نت” به معنی عام پرده و غشاء به کار رفته و حتی از ملاحظۀ بقیۀ آثار مصری به نظر میرسد “عایس” نیز نامِ خاصی برای مغز داخل سر نبوده بلکه مانند ما که مغز را برای محتوای داخل هستۀ میوهها و محتوای استخوان و غیره به کار میبریم آنها نیز عایس را به معنی عام مغز به کار میبردهاند نه فقط مغز سر.
امروزه نیز با وجود شیوههای غنی جراحی و آنتی بیوتیکهای متنوع، مصدومی که مننژ او پاره شده و مایع مغزی نخاعی او به بیرون راه پیدا کرده امید زیادی به ادامۀ حیات ندارد.
آیا همینجا نمیتوان با اطمینانی بیشتر گفت که بشر عصر حجر نیز از وجودِ پردۀ مننژ و اهمیت سالم ماندنِ آن برای ادامۀ حیات مطلع بوده است؟ هنگامی که به هر دلیلی، درمانی یا آیینی، شخصی را مورد این جراحیِ اولیه قرار میداده و به عمد و با حوصله کاسۀ سرِ او را میتراشیده تا به مغز برسد، میباید از این امر مطلع بوده باشد که در صورتی که آسیبی به مننژ برساند بیمارِ او با مرگ مواجه خواهد شد. تعداد زیاد جمجمههای اینچنینی چیزی جز این را به ذهن نمیرساند که او نیز از اهمیتِ “پردهای که مغز را در بر دارد” مطلع بوده است. تجربه، دقت و ظرافت او، آدمی را بیش از خواندن پاپیروسِ مصری به حیرت میاندازند.
به هر حال اولین اشاره به مغز و پردۀ مننژ از میراث مکتوب باستانی بشریت در همان پاپیروسِ موسوم به ادوین اسمیت است. این اطلاعات و تجربیات چگونه به سه هزار سال بعد رسیده، موضوع تحقیق جالبی میتواند باشد اما از نوشتههای بقراطی چنین روشن میشود که این اطلاعات به خوبی به ارث رسیده تا آنجا که در نوشتههای منسوب به یکی از پزشکان باستان یعنی بقراط، چند جا به پردۀ مننژ اشاره شده است. اما معلوم نیست این ادعای برخی از مؤلفین که بقراط توانسته تشخیص دهد که این پرده خود، از دو لایۀ مجزا تشکیل شده به چه نوشتهای استناد دارد زیرا در مجموعۀ نوشتههای بقراطی چنین اشارهای یافت نمیشود. او به دولایه بودنِ استخوان بالای جمجمه اشاره میکند، شاید همین اشارۀ او به دولایه بودنِ این استخوان برخی از محققین را به این اشتباه انداخته و گمان برده اند که از دولایه بودنِ پردۀ روی مغز سخن میگوید. آنچه در نوشته های بقراطی روشن است اشارۀ او به پرده ای است که مغز را احاطه کرده است که این تعبیر عین تعبیری است که نویسندۀ مصری هزار سال پیش از او به کار برده. او در چند جا از این پرده به “منینکس” تعبیر کرده. “منینکس” در آن دوران به معنیِ عامِ پرده به کار میرفته است چنانکه خودِ بقراط در جایی به “منینکسِ” چشم و ارسطو به منینکسِ گوش اشاره کرده که همان پردۀ صماخ است. اما از نوشته های جالینوسیِ ۵۰۰ سال بعد معلوم است که در آن دوران بشر تشخیص داده بوده است که این پردۀ مننژ اقلاً از دو لایۀ مجزا تشکیل شده و دانسته اند که پردۀ بیرونی ضخیمتر و پردۀ درونی نازکتر و لطیفتر است.
از اینجا باید ۵۰۰ سال دیگر در تاریخ پیش برویم تا به نهضت ترجمه در دوران پس از ظهور اسلام برسیم و توجهمان را از مصر در شمال افریقا و جزایر و سواحل پراکنده در حول دریای مدیترانه به سمت بین النهرین و ایران معطوف کنیم، در جایی که دین جدید، به ظهور رسیده و جنبشی شگفت انگیز در مطالعۀ طبیعت- آفاق و انفس؛ به پا شده است. در این دوران، مترجمین حوزۀ اسلامی با شور و اشتیاقی عجیب به گرداوری هر میراثی که از گذشتگانِ هندی و چینی و یونانی و ایرانی به جا مانده مبادرت کردهاند. از جملۀ آنچه به شدت مورد علاقۀ آنان قرار گرفت، آن میراثی بود که به دست یونانیان افتاده بود و به زبانهای سریانی و یونانی و غیره به جای مانده بود. نوشتههای منسوب به بقراط و جالینوس نیز از این دست نوشتهها بود که به دست مترجمین حوزۀ تمدن جدید الظهور اسلامی به زبان عربی ترجمه شد.
اما آنان، هنگامی که به “پردۀ احاطه کنندۀ مغز” میرسیدند میباید معادلی عربی که زبان علمی آن دوره بود، برای آن چه به یونانی یا سریانی یا عبری یا زبان باستانی دیگری که میخواندهانند؛ مییافتند. گذاری بر نوشته های مترجمین آن دوران چنین نتیجه ای در بر خواهد داشت:
یحیی بن البطریق “منینکس” را در “کتاب الحیوان” ارسطو به “صفاق” ترجمه کرده است که به معنی عمومی پوست و پردۀ نازک است. قسطا بن لوقا، در ترجمۀ کتاب الأراء الطبیعیه التی تقول بها الحکماء” نوشتۀ پلوتارک ظاهراً نتوانسته معادل مناسبی در زبان عربی برای منینکس بیابد و آن را به همان صورتِ “المانکس” و “المانیکس” رونویسی کرده است. همین مترجم در همین کتاب “کفالوس” را که به معنی سر است؛ به اشتباه به “دماغ” که به معنی مغز است ترجمه کرده است. نویسندگان آن دوران، از مغز به انکفالوس یعنی محتوای سر تعبیر میکرده اند. حنین بن اسحاق مترجم دقیق و سرشناسِ دوران نهضت ترجمه، در ترجمۀ کتاب “تفسیر کتاب قطیاتریون لبقراط” نوشتۀ جالینوس، منینکس را به “أغشیه الدماغ” ترجمه کرده است؛ غشاءهای مغز.غشاء کلمۀ مناسبتری از صفاق است، زیرا در لفظ غشاء علاوه بر معنای پرده و پوست، تأکیدی نیز بر پوشانندگی آن وجود دارد. ابوعلیِ سینا، در بسیاری از موارد در قانونِ خود، برای مننژ، همین اصطلاحِ “أغشیه الدماغ” را به کار برده است. اما مترجم ناشناسِ اثر تمیتیوس به نامِ “تفسیر کتاب ارسطاطالیس فی النفس” منینکس را به “ام الدماغ” ترجمه کرده است. اگر چه مترجم این کتاب ناشناخته است اما کلمهای که به جای مننژ به کار برده جای همۀ اصطلاحات دیگر را درتاریخ علم پزشکی و تشریح گرفت.
رد پای کلمۀ “امّ الرأس” را در سالهای آغازین ظهور اسلام میتوان در کلام مشاهیر رجال صدر اسلام یافت. ام الرأس به معنی ظاهریِ اصلِ سر به معنی مغز در روایات بسیار قدیم به کار رفته و کلمۀ “مأموم” که از همین واژه مشتق شده به معنی کسی که شکستگی در سر او ایجاد شده به نحوی که ام الرأسش نمایان شده، در روایات حقوقیِ اسلامی در باب قصاص، به دلیلی خاص، زیادتر به کار رفته. توجیه این که واژۀ “امّ” که اولاً به معنی مادر است، چگونه معنی “اصل” میدهد سهل است و نظایر فراوان دارد، و فهمیدن این که چگونه ممکن است به مغز “ام الرأس” بگویند نیز آسان است؛ اما چگونه در گذر زمان، و به چه توجیهی “ام الدماغ” به معنی پردۀ در برگیرندۀ مغز به کار رفته معلوم نیست. این که بگوییم مننژ مانند مادری مغز را در بر گرفته توجیه خنکی است که برخی بدون دلیل و بدون ارائۀ مثالی مشابه، آن را ذکر کرده اند. به هر حال این اتفاق در تاریخ زبان عربی افتاده و تعلیل مطمئن آن نیاز به تحقیقی دقیق دارد.
تا اینجا دانستیم که مترجمین عرب زبان مننژ را از متون یونانی به ام الدماغ که به همان معنی پردۀ روی مغز است ترجمه کردند. و طبعا برای دو لایۀ تشکیل دهندۀ آن نیز ام الدماغ الصفیقه (پردۀ سخت مغز) و ام الدماغ الرقیقه (پردۀ نرم مغز) را جایگزین کردند. اما ادامۀ مسیر جالب و دلانگیز این واژه در تاریخ از اینجا به بعد، جالبتر نیز خواهد شد.
نهضت ترجمه در آستانۀ دورۀ درخشان علمی اسلامی، نظیری اروپایی نیز دارد. اروپاییان نیز در آستانۀ رنسانس علمی و صنعتی، یک دورۀ طولانی پر شور و اشتیاق در جمع آوریِ کتب و علوم، از هر فرهنگی که در دسترشان بوده، دارند. در آن دوران، شهرهای بزرگ آندولوس (اسپانیا و پرتغال امروزی) که نزدیکترین قسمت اروپا به جهان پیشرفتۀ آن روز بوده است، مرکز استقبال مشتاقانۀ اروپائیان از معارف فرهنگهای بیگانه بوده است و مشهورترین این شهرها “تولدو” بوده است.
در نهضت ترجمۀ تولدو که در قرن دوازدهم میلادی و نیمۀ اول قرن ششم ه.ش. به اوج رسیده بود، ترجمۀ این دو لفظ توسط مترجمین اروپا، سرنوشت خود را به دست مترجمین پر کار و پرشتاب آن دوره دادند و این مترجمین این دو کلمه را به طور تحت اللفظی و بدون توجه به معنی اصطلاحیِ آن، به دورا ماتر (dura mater) و پیا ماتر (pia mater) ترجمه کردند که به جای آن که معنی پردۀ سخت مغزی و پردۀ سست مغزی بدهد به معنی مادر سخت و مادرِ نرم است. شاید آنان نیز گمان میکرده اند که پزشکان متقدم مانند جالینوس این دو پرده را مادر سخت و مادر نرم نامگذاری کردهاند به این دلیل که مغز را مانند مادری بغل کردهاند! به خصوص چون لطیف در عربی هم نازک و هم مهربان معنی میدهد، جا برای این اشتباه، گشاده تر شده است. اگر مترجمین اسپانیایی چنین تصور اشتباهی را کرده باشند، تعجب نباید کرد، در قرن بیستم نیز مؤلف بزرگی چون باسماجیان در کتاب “آناتومی به شیوۀ گرانت” چنین اشتباهی را نسبت به “پیا ماتر” کرده است. به هر حال به نظر نمیرسد که این تصوری بوده است که جالینوس و بقراط از مننژ داشته اند.
اما آخرین لایهای که در مننژ مغز و نخاع کشف شد، یعنی لایهای که مابینِ مادر خشن! و مادر لطیف قرار گرفته بود را چه باید نامید؟ بشر برای کشف این لایه باید تا اختراع میکروسکوپ منتظر میماند. هنگامی که این لایه تشخیص داده شد و معلوم شد که فضای بینِ سخت شامه و نرم شامه، فضایی خالی نیست بلکه دارای ساختارهای مهمی است که کارکرد روشنی دارند، باید نامی هم برای آن گذاشته میشد. ساختار میکروسکوپیِ شبکهایِ این لایه، بیننده را به یاد تارهای عنکبوت انداخت و ناگزیر آن را مادرِ عنکبوتی؛ آراکنوئید ماتر خواند. لایه ای که مابین مادر سخت و مادر نرم قرار گرفته را چه باید دانست جز این که آن هم مادری دیگر باشد؟
سرگذشت جالبِ سخت شامه و نرم شامه در تاریخ برای الفاظ دیگری نیز اتفاق افتاده است از جمله برای “X” به عنوان مجهول در جبر و برای “سینوس” در مثلثات، که این آخری مسیرش را از هند و ایران وبغداد به اروپا و بالعکس طی کرده است. همۀ علم همین سرنوشت را داشته است؛ تا به این نقطه از تاریخ خود رسیده، گرداگرد جهان را گشته است.
congratulation dr